ماهِ اسفند را دوست دارم. از کودکی. از همان روزهایی که مادر، پردهها را جمع میکرد و قالیها را به آبِ چشمهء روستا میسپرد تا خستگیِ یکسال تکرار را از تن بهدر کنند. اسفند مرا یادِ صبحهای آفتابی میاندازد. همان آفتابی که روی دامنهء بلندای روستا خودش را یله میکرد و انعکاسش روی برفهای سمجِ بهمنماه، خوابِ زمستانی را از چشمِ آدمی میربود. اسفند برایم یعنی برداشتنِ کُرسی و رنگ و بوی تازه گرفتنِ خانه. یعنی با رومههای باطله به جانِ شیشهها افتادن. یعنی دیوارها را دستمال کشیدن. یعنی سبزه ریختن. اسفند یعنی بوی خوشِ مادر؛ وقتی که از شهر میآمد و برای پسرک، ماهیِ قرمز خریده بود با تُنگی که دربِ آبی داشت. یا قرمز. یا سبز. چه فرقی میکند؟ همهء رنگها مرا یادِ مادر میاندازد. درست مثلِ رنگِ اسفند. حتی همین اسفندی که دیگر مثل پنجسال پیش، توی خانه نیستم که همهء فرشها و موکتها را از جلوی بالکن پرت کنم توی حیاط و اصرار کنم که باید همهشان شُسته شوند و بعد که وارد بطن ماجرا شوم بفهمم چه خبطی کردهاَم و همان روزِ اوّل کتفم قولنج کند و چلاق شوم! حتی همین ماهِ اسفندی که دوسال است کارم شده خیابانگردی. رفتن از انقلاب تا تئاتر شهر و ول گشتن میان کافهکتابها و چند جلد کتاب خریدن و هیچکدام را نخواندن و. . حتی همین دیروزی که پنجشنه بود و رفتم جلوی سردرِ دانشگاه تهران و بهش قول دادم به دستش بیاورم و بیشتر برایش سرزنش بشوم و کمتر اعتراض کنم و بیشتر صبر. . حتی همین اسفندی که همهچیز برای یأس فراهم است. همین اسفندی که سخن از پیک چهارم کرونا شده و معلوم نیست اسفند سال آیندهای در کار باشد و.؛ امّا مگر اسفندهای قبل از کرونا برای کدامیک از اَبناء بشر میشد از قطعیتِ ماندن و دیدنِ اسفندهای بعد سخن گفت؟! آدمیزاده است دیگر. میگوید بحث احتمال است؛ سالهای قبل، احتمالِ ماندن بیشتر بود. میگویم کدام احتمال؟ احتمال، توهّمِ آدمی است. آدمی که دلیلِ هرچه را نمیداند، یا تصادفاَش مینامد، یا برایش احتمال میتراشد! بگذریم. . داشتم از ماهِ اسفند میگفتم. این بهاریترین ماهِ زمستان. از اینکه ایستادهاَم جایی از عالَم که تا کنون نبودهاَم. جایی که نه مجالِ ماندن دارم و نه امکان بازگشت. باید بار و بندیلاَم را بردارم و بروم. سفر در پیش است. سفری به مقصدِ نیمهء یخزدهء جانِ برفگرفتهاَم. باید اسفند را به درونم بکِشانم. که درونم بهار را بیدار کند. طوریکه بشود اسفندِ سالِ بعد، سرم جلوی اهلِ خانه بالا باشد. که دوباره آستینها را بالا بزنم و نگذارم کسی دست به سیاه و سپید بزند؛ و باز هم قالیِ خاکخوردهء خانه را بشویم و درها و پنجرهها را دستمال بکشم و استکانها را بیندازم توی تشتِ آب و از استنشاقِ بوی وایتکس، به سُرفه بیفتم و کیف کنم و از این همه زندگی. از اینکه خدا هست. که دارمش. .
پینوشت: نیمههای شبِ شانزدهم اسفند سالِ پیش بود که بریدم. با خودم قول و قراری گذاشتم که تا یکسال پای حرفم بایستم و الخ. نشد. امسال شاید بشود. ان شاءالله که میشود. یعنی. جسارتاً. باید بشود. که اگر نشود، خیلی بد میشود. .
درباره این سایت